خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۱۹تو مثل حادثه ی شب دل سپردنیتو مثل قصه ی یک نگاه و عاشق شدنی.نسل من با همین خزعبلات به فنا رفت و سالهامنتظر یک نگاه و عشق و شب دل سپردن بود!فکر میکرد عشق پاک وجود داره و همه ی قصه هاو افسانه ها رو باور میکرد و منتظر اون قصه هاتو دنیای واقعی بود.در حالیکه همش کشک بود.عشق وجود نداره و دین توهمات ذهن و روحنسل من رو نابود کرد.هممون دچار توهم و انتظارو در نهایت از درون دچار فروپاشی شدیم وهمیشه یه چیزی کم داریم.وقتی بچه بودیموالدین مقدس بودن و الان که بچه داریم بچه هامقدس شدن.و ما همیشه باید احترام میذاشتیمو از خودمون میگذشتیم.... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت: 16:29

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۲۰خستم.البته هم فیزیکی هم روحیدوباره این بچه مریض شده!!!اصلا عجیبه این مریضیش.جالبه دکترش خیلیریلکس میگه طبیعیه و باید همه ی ویروس هارو بگیره.دیشب تا ۵ صبح بالا سرش بودم.تب ۴۰درجه و هذیون.حالا این خوب میشه کوچیکهمریضیش شروع میشه!!!واقعا چقدر سخته.دیشب ۵ خوابیدم امروز رفتم بازار یه ناهار سریعخوردم اومدم مغازه و همینجوری نشستم.دارماز خستگی پاره میشم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت: 16:29

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۰۹مدتهاست نیاز شدیدی دارم بشینم گریه کنم.نه گریه ی معمولی.های های گریه کنم.جدیدا زود چشمام پر از اشک میشه ولی بازمخودم رو کنترل میکنم.یادم نیست آخرین بار کیگریه کردم.ولی این روزها این نیاز رو به شدتاحساس میکنم برای گریه کردن.جدیدا خیلی احساساتی تر شدم....مگه مرد هم گریه میکنه؟؟؟ ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 21:39

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۰۱حس میکنم خیلی بی عرضم.هنوز همون نقطه ی اولم.هنوز گرفتارنمیدونم چرا پیشرفتی توی کارم نمیکنم.نمیدونمایراد از منه یا این حجم از گرونی.من تمام تلاشم رو تقریبا دارم میکنم ولی اتفاقخاصی نمیفته....همیشه فکر میکردم تو این سنانقدر جمع کرده باشم که نیاز مالی نداشته باشمو از زندگی لذت میبرم.ولی واقعا نمیشه. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 19:02

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۰۵از خودم بگم؟+بگوچی بگم؟نزدیک به ۴۰ سالمه.در حالیکه چشمامو میبندمیه جوون ترکه ای ۲۲ ساله رو یادم میاد که پر ازشوق زندگی بود.چشماش برق میزد.پر از لذت وخنده بود.پر انرژی بود....ولی الان؟الان فقط دنبال سکوته.لم بده رو مبل دسته یپلی استیشن رو بگیره و بازی کنه.کسی باهاشحرف نزنه.جایی نره.+چرا اینجوری شد؟؟نمیدونم.نفهمیدم.یهو سوختم.کاش این زمان پخته شدن یه کمبیشتر طول میکشید.کاش بیشتر از زندگی لذتمیبردم.+لذت نبردی؟؟چرا.ولی حس میکنم کمه.+همیشه کمه.میدونم.ولی ولی..نمیدونم‌چحوری بگم.بالا رفتنسن رو دوست ندارم.دلم میخواست اون جوونکشیطون و شر بودم.نه این آدم جدی و عن اخلاق.+داداش ۴۰ سالته دیگه....میدونم متاسفانه ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 19:02